یابن الحسن، دلنوشته صغری بیژنی
یابن الحسن
دلم در آتش غم می سوزد و همچو پروانه در بالین شمع پرپر می زند. این دل سوخته و جان خسته در منجلاب زندگی بی گمان در پی دستان رئوف تو هستند تویی که می آیی و می دانم مرا از گرداب و لجن زار نجات می دهی.
یابن الحسن
دلم از دوریت پوسید و قلبم شکاف برداشت، گوشم سنگ صبور رگبارهای روزگار و زبانم پند گوی لحظه ها شد. در نبودت هفته کند شد عقربه های ساعت جمعه را به آینده موکول کرد تا چشمان منتظرم کورگردد تا نظاره گر لحظه های ناب دیدار نباشم . ای سنگ صبور لحظه هایم قلمم تو را می شناسد و برگ های دفترم بوی تو را به مشام می رساند و قلبم شاهد حضورت در نزدیکی هاست و چشمان خسته ام تا بیکران تو را می جویند.
یابن الحسن
می دانم ارزش محبت نداردم و قلبم گنجایش مهربانی را ندارد اما انگار اسیر محبت توست اسیر محبتی که از پشت پرده ها در جانم نواخته می شود. دوست دارم اگر آدمم،در خدمت تو باشم اگر بی جانم تو جانم بخشی اگر فلوتم دم مسیحایی تو در من دمیده شود و اگر ابرم با تو تبدیل به تگرگ شوم.
باوجود توبود که وجود پیدا کردم و اینک با یاد و عشق توست که زندگی می کنم تا فرسنگ های بی انتها منتظرتو می مانم.